قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
حریف را در کشتی پیش کشیدن که یکی از فنون کشتی است، حالتی هست که هنگام اول کشتی گیری دستی ببازوی خود می زنند و آوازی که بزبان فرس مچ مچه بضم هردو میم و جیم فارسی گویند می کشند و دست حریف گرفته پیش می کشند و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (از آنندراج). پیش انداخته (در اصطلاح کشتی گیران امروز) ، شراب خوردن. (از آنندراج) : صبح مخموریست می غلطد به بستر سینه چاک شب سیه مستی که از جام شفق کش می زند. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). بوسه ای زن به لب خویش دگر مستانه رفتم از کار از این کش زدن مردانه. میر نجات (از آنندراج)
حریف را در کشتی پیش کشیدن که یکی از فنون کشتی است، حالتی هست که هنگام اول کشتی گیری دستی ببازوی خود می زنند و آوازی که بزبان فرس مچ مچه بضم هردو میم و جیم فارسی گویند می کشند و دست حریف گرفته پیش می کشند و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (از آنندراج). پیش انداخته (در اصطلاح کشتی گیران امروز) ، شراب خوردن. (از آنندراج) : صبح مخموریست می غلطد به بستر سینه چاک شب سیه مستی که از جام شفق کش می زند. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). بوسه ای زن به لب خویش دگر مستانه رفتم از کار از این کش زدن مردانه. میر نجات (از آنندراج)
شنیدن. بشنیدن. شنودن: ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
شنیدن. بشنیدن. شنودن: ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود
به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
(کشتی) فنی است از کشتی و آن عبارتست از دست بگردن حریف زدن و او را پیش کشیدن: (بوسه ای زد بلب خویش دگر مستانه رفتم از کار از این کش زدن مردانه)، (گل کشتی)، (کشتی) در اول کشتی گیری دست ببازوی خود زدن و آواز که مچ مچه گویند بر آوردن و دست حریف را گرفته پیش کشیدن، شراب نوشیدن: (صبح مخمور یست میغلطد ببستر سینه چاک شب سیه مستی که از جام شفق کش میزند)، (جلال اسیر)
(کشتی) فنی است از کشتی و آن عبارتست از دست بگردن حریف زدن و او را پیش کشیدن: (بوسه ای زد بلب خویش دگر مستانه رفتم از کار از این کش زدن مردانه)، (گل کشتی)، (کشتی) در اول کشتی گیری دست ببازوی خود زدن و آواز که مچ مچه گویند بر آوردن و دست حریف را گرفته پیش کشیدن، شراب نوشیدن: (صبح مخمور یست میغلطد ببستر سینه چاک شب سیه مستی که از جام شفق کش میزند)، (جلال اسیر)
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)